توجه: این یادداشت به افراد متفاوت و مرده نپرست توصیه نمیشود!
تو فیلم مستندی که دربارهی سعید جانبزرگی (عکاس شهید دفاع مقدس) ساخته شده بود کاوه گلستان یک
جا میگه که هنرمند مثل یه چتربازی میمونه که یه دفعه تو یه مقطع از زمان
فرود میاد، اثر خودش رو میذاره و بعد میذاره میره. خود کاوه هم دقیقا
چنین قصهای داشت... و روزهای بعد از 28 تیر 87 من رو خیلی یاد این جمله
انداخت!
یادم نمیاد هیچ وقت همهی وبلاگستان فارسی یک باره بدون هیچ
هماهنگی از یک چیز نوشته باشن. نه فقط وبلاگستان؛ اصلا یه دفعه انگار یه
برقی کل ایران رو گرفت! منبع این برق چی بود دقیقا نمی دونم... ولی خیلی
قوی بود! پیر و جوون و حزباللهی و طاغوتی و زن و مرد و عامی و روشنفکر هم
نمیشناخت... کی سابقه داشته مجری برنامهی اقتصادی تلویزیون از یه بازیگر
حرف بزنه؟ اونم با اسم کوچیک؟!
یکی دو شب بعد از «حادثه»، یه برنامهی
ادبی میدیدم راجع به شعر. دو تا شاعر داشتن با هم بحث میکردن. اونا هم
به بهانهی نقش «راوی» بحث رو کشیدن به اون طرف. هر دو دلشون میخواست
راجع بهش حرف بزنن ـ با حرارت. شاعری که نقش مجری داشت انگار معذب بود که
نکنه بهش گیر بدن بحث منحرف شده؛ هی سعی میکرد توضیح بده که این دو تا
بحث با هم ارتباط دارن... غافل از این که مای بیننده هم از خدامونه!
این
وسط دری وری هم کم نبود البته. از حرفهای کلیشهای مخصوص این جور مواقع
بگیر تا فرصتطلبیهای تهوعآور. اما این قدر چیزهای جالب و عجیب دیدیم و
خوندیم و شنیدیم که اون پارازیتهای مزاحم محو بودن. تا دو سه هفته کار من
شده بود کشف این نوشتههای توی وبلاگستان. کلمات و لحنها متفاوت بود اما ته همهی حرفها اون قدر شبیه هم بود که مات میموندی! چطوری آخه؟!
از یه جایی تصمیم گرفتم این تیکهها رو جمع کنم و نگه دارم واسه خودم...
اون
چه در ادامهی این نوشته میاد در واقع کولاژ کوچکی هست از بعضی تکههای
پراکندهی اون فضای عجیب و غریبی که وبلاگستان رو در بر گرفته بود.
پیشنهاد میکنم به همون ترتیبی که اومده بخونیدش. حالا خودتون متوجه
میشید که چرا.
ادامه مطلب ...