هنوز وقتی به مردنش ـ به بازی نکردنش، به بریدهبریده حرف نزدنش، به راه نرفتنش، به لبخند نزدنش، به نبودنش تا همیشه ـ فکر میکنم، درست به اندازهی همون موقعی که تیتر کوتاه ایسنا رو دیدم متعجب میشم.
چرا؟!
IROON TV
یکشنبه 18 اسفندماه سال 1387 ساعت 04:35 ب.ظ
من متعجبم از اونهایی که به اینها فکر میکنن و متعجب نمی شوند! اعجوبه ما همه چیزش حیرت انگیزه خب!... پیش از این "مرگ" برای من عجیب بود.تلخ وهراس انگیز...حالا اما ...شک دارم... من به زنده بودن خودم شک دارم و از مرده پنداشتن برخی خنده ام می گیرد. و متعجبم که چرا اینهمه سال متوجه چنین مسائلی نبوده ام...و البته به این که الان هم متوجه شده باشم شک دارم.
من برعکس! یعنی.. با این جریان، مرگ یه بار دیگه محکم خورد تو صورتم! تلختر و ترسناکتر شد... یعنی، تلخی و ترسناکیش باز یادم اومد...
اولین بار بود که مرگ ! و حس کردم با این که خیلی از عزیزانم و پیش تر ها از دست داده بودم...
بچه که بودم همیشه از اسم مرگ و مرده و ... این چیزا می ترسیدم...بزرگ تر که شدم خواستم بهش بیشتر فکر کنم تا ببینم چیه اینی که سراغ همه میاد ... فکر میکردم فهمیدم اما....
نمیدونم الان فهمیدم یا نه اما هر چی هست تعریفش با قبل بیست و هشت تیر برام فرق کرده....خیلی چیزای دیگه هم...
به خود خدا قسم که این تعجبی رو که میگی با تمام وجودم درک میکنم... چون همیشه این تعجب و شوک همراهش با من هست...
به نبودنش تا همیشه ...
دوست دارم منم زودتر برم... ...
از یه طرف میگم خب،الان بالاخره آروم شد و جاش بی شک خوبه از یه طرف کلافه ام از این نداشتنش...
من آدمم و ، بسته به جاذبه همین زمین نمیتونم خیلی فراتر فکر کنم حداقل همیشه نمیتونم... درسته که هست و حضور داره و ...و...و...
اما اینی که برای منی که فعلاً ساکن این دنیام اینه که نیست... نداریمش... نیست که بخنده که شاکی بشه نیست که غرق سوت صداش بشیم نیست که .... نیست ... این نبودنش اشکم و در میاره و داغونم میکنه...
...
"درسته که هست" نه درست نیست! کاش درست بود. ولی مشکل من دقیقا همینه که نیست... ----- ضمنا: از اون چیزایی که تو دفتر مینویسی یک کمش رو هم بذاری تو وبلاگت! ما منتظریم! :)
سهند
یکشنبه 16 فروردینماه سال 1388 ساعت 03:50 ب.ظ
چقدر عجیب و غیر منتظره باید باشد آدم که وقتی در برابر دیده نیست٬ وقتی که مدتهاست از دیده ها رفته٬ از دل نمی رود. وقتی مدتهاست که قلبش از تپش افتاده٬ هنوز دلهایی به یادش تندتر می تپد.شنیدن نامش شش دنگ حواس را از آن خود می کند.دیدن نشانش چشمها را می رباید. خاطر هایی با مرور خاطراتش سر خوشی میکنند و بدون خیالش انگار آرام نمی گیرند.چرا؟!مگر دلخوشی دیگری توی این برهوت پر سراب پیدا نمی شود...
...
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
من متعجبم از اونهایی که به اینها فکر میکنن و متعجب نمی شوند!
اعجوبه ما همه چیزش حیرت انگیزه خب!...
پیش از این "مرگ" برای من عجیب بود.تلخ وهراس انگیز...حالا اما ...شک دارم...
من به زنده بودن خودم شک دارم و از مرده پنداشتن برخی خنده ام می گیرد.
و متعجبم که چرا اینهمه سال متوجه چنین مسائلی نبوده ام...و البته به این که الان هم متوجه شده باشم شک دارم.
من برعکس!
یعنی.. با این جریان، مرگ یه بار دیگه محکم خورد تو صورتم!
تلختر و ترسناکتر شد... یعنی، تلخی و ترسناکیش باز یادم اومد...
اولین بار بود که مرگ ! و حس کردم با این که خیلی از عزیزانم و پیش تر ها از دست داده بودم...
بچه که بودم همیشه از اسم مرگ و مرده و ... این چیزا می ترسیدم...بزرگ تر که شدم خواستم بهش بیشتر فکر کنم تا ببینم چیه اینی که سراغ همه میاد ...
فکر میکردم فهمیدم اما....
نمیدونم الان فهمیدم یا نه اما هر چی هست تعریفش با قبل بیست و هشت تیر برام فرق کرده....خیلی چیزای دیگه هم...
به خود خدا قسم که این تعجبی رو که میگی با تمام وجودم درک میکنم... چون همیشه این تعجب و شوک همراهش با من هست...
به نبودنش تا همیشه ...
دوست دارم منم زودتر برم...
...
از یه طرف میگم خب،الان بالاخره آروم شد و جاش بی شک خوبه از یه طرف کلافه ام از این نداشتنش...
من آدمم و ، بسته به جاذبه همین زمین نمیتونم خیلی فراتر
فکر کنم حداقل همیشه نمیتونم...
درسته که هست و حضور داره و ...و...و...
اما اینی که برای منی که فعلاً ساکن این دنیام اینه که نیست... نداریمش...
نیست که بخنده که شاکی بشه نیست که غرق سوت صداش بشیم نیست که ....
نیست ...
این نبودنش اشکم و در میاره و داغونم میکنه...
...
"درسته که هست"
نه درست نیست! کاش درست بود. ولی مشکل من دقیقا همینه که نیست...
-----
ضمنا: از اون چیزایی که تو دفتر مینویسی یک کمش رو هم بذاری تو وبلاگت! ما منتظریم! :)
چقدر عجیب و غیر منتظره باید باشد آدم که وقتی در برابر دیده نیست٬ وقتی که مدتهاست از دیده ها رفته٬ از دل نمی رود. وقتی مدتهاست که قلبش از تپش افتاده٬ هنوز دلهایی به یادش تندتر می تپد.شنیدن نامش شش دنگ حواس را از آن خود می کند.دیدن نشانش چشمها را می رباید. خاطر هایی با مرور خاطراتش سر خوشی میکنند و بدون خیالش انگار آرام نمی گیرند.چرا؟!مگر دلخوشی دیگری توی این برهوت پر سراب پیدا نمی شود...
...