وقتی آن موهای نازنین را میچسباند کف سرش دلم می خواست خفهاش کنم!
یک راه محشر دیگر هم برای خراب کردن قیافهاش بلد بود: زدن آن عینک بزرگ تهاستکانی مزخرف!
شاید خودش خبر نداشت، یا شاید دوست نداشت؛ اما قبل از هر چیزی همان موها و ریخت و ترکیب میآمد... و البته آن صدا.
نه واقعا بدون آنها فایده نداشت. نه نه... هنر و هنرمندی و اینها به جای خود ولی... بدون آنها به درد من یکی که نمیخورد! یعنی یک چیزی کم بود. این نبود دیگر. یک چیز دیگر بود!
|