خسرو شکیبایی

۱۳۸۷/۰۴/۲۸

خسرو شکیبایی

۱۳۸۷/۰۴/۲۸

هامون من

وبلاگ کوچه باغ سبز ـ دانشجو بودم سال ۱۳۶۳ یا ۱۳۶۴ بود .یکی از دوستانم که  تا حدودی همفکر بودیم در اتاق دانشجویی که داشتم بدیدنم آمد .معمولا روز های تعطیل از خوابگاهش پیش من می آمد گاهی هم من می رفتم.فیلمسازی می خواند وطبعا علاقه زیادی به سینما داشت واین برای من که رشته اقتصاد می خواندم ولی علاقه زیادی به هنر و مخصوصا فیلم داشتم می توانست خیلی جذاب باشد علاوه بر اینکه همشهری ودوست قدیمی بودیم از اطلاعات ٬سلیقه وعلاقه اش به سینما لذت واستفاده زیادی می بردم وگاه ساعتها حرف می زدیم چای می خوردیم وسیگار می کشیدیم.آنروز هم٬یکی از آن بعداظهرهای دلچسب و در عین حال دلگیر جمعه بود .سیگاری چاق کردیم و چایی خوردیم و بعد پیشنهاد کرد که به اتفاق به سینما رفته وفیلم ببینیم ٬می گفت اخیرا مهرجویی فیلمی ساخته بنام هامون که من این فیلم را بتازگی دیده ام اما دوست دارم دوباره ببینم٬قیلم قشنگی است ٬من هم از خدا خواسته باتفاق براه افتادیم ودر طول راه گفت ٬ این فیلم اکرانش تمام شده وفقط یکی از سینماهای پایین شهر هنوز نمایش می دهد .من که از سینماهایی که بالای شهر بودند مانند شهر فرنگ(آزادی فعلی البته قبل از آتش سوزی و بازسازی مجدد)وشهر قصه و آفریقا و فلسطین وعصر جدید خسته شده بودم وحس نوستالژیکم گل کرده بود خوشحال شدم .بالاخره سینما را که در خیابان شاه آبادنزدیک چهارراه مخبر الدوله(اسامی فعلی اشان را نمیدانم)بودپیدا کردیم وخوشبختانه فیلم را بر پرده داشت.مهرجویی را می شناختم ٬اما خسرو شکیبایی را خیلی کم٬ آنهم شک داشتم که او را کجا دیده ام٬بعد یادم آمد که قبل از انقلاب در نمایشی با نام( روسری قرمز) با شرکت خانم آزیتا لا چینی در تلویزیون آنهم در یک نقش بسیار کوتاه پایانی دیده بودم.دوستم با اینکه فیلم را دیده بود ٬خیلی مشتاق تر از من به تماشا پرداخت وبعضی قسمتها رابرای من توضیح می داد.من هنوز دقیقا نمی دانستم موضوع فیلم چیست ٬ولی محو شخصیت قهرمان فیلم حمید هامون بودم مخصوصا اشعار شاملو را که می خواند وسرگشتگی عجیبی را که داشت خیلی دوست داشتم نمی دانم کجای فیلم بودیم که متوجه دوستم شدم ٬داشت گریه می کرد٬برای من کمی عجیب بود ٬با خود گفتم یا من نمی فهمم یا او مشکلی دارد وفیلم را بهانه کرده٬برویش نیاوردم ٬هرچند در صحنه ای که حمید هامون به دیدن مادر بزرگش می رود ومادر بزرگ با او صحبت می کند ٬من هم شدیدا گریه ام گرفت٬بهرحال بعد از پایان فیلم از سینما بیرون آمدیم و طبق معمول به تحلیل وصحبت در باره فیلم پرداختیم واو معتقد بود که این فیلم سر و صدای زیادی خواهد کرد که همینطور هم شد واین فیلم آغاز شهرت خسرو ونقطه عطفی در زندگی هنری مهرجویی وسینمای ایران شد .یادشان بخیر حمید هامون سینمای ایران وحمید هامون زندگی من که همان دوستم بود... تقریبا ۱۵ سال بعد یعنی حدود سال ۱۳۸۰ در یک تصادف در جاده شمال باتفاق همسر و فرزندش کشته شدند٬وتنها یک دختر دو ٬سه ساله از او باقی ماند.  از خسرو عزیز هم که....چه بگویم.  از آن روز به بعد هر وقت این فیلم را می بینم گریه می کنم .



خاطره‌ی گلپر

از این به بعد خاطرات وبلاگ‌»ویس‌های مختلف از خسرو و فیلم هاشو این جا بازنشر می‌کنیم!

***

گلپر ـ سال ۶۸ بود و من اون موقع ۱۶ سالم بود. کلاس دوم دبیرستان بودم و اون سالها در یکی از شهرستانهای نزدیک تهران زندگی می کردیم. خونواده ما یه خونواده سنتی بود که اینجور تفریحات خیلی توش باب نبود. اینکه مثلا بابای خونه دست زن و بچه رو بگیره و برن سینما وجود نداشت. بگذریم که بابا جون من شغلش طوری بود که همیشه از ما دور بود و وقتی هم میومد خونه..... اینقدر خسته و همیشه بیرون از خونه بود که دلش نمی خواست از خونه بره بیرون.

فیلم "هامون" تو تنها سینمای شهر اکران شده بود. من که نه هنرپیشه ها رو میشناختم نه کارگردانا و خلاصه اصلا تو این عوالم نبودم! کلا یه دختر یول و بیخودی بودم که فقط می دونستم کتاب چبه!!! بچه های مدرسه قرار گذاشتن که بعد از ظهر برن سینما. من هم با اونا قرار گذاشتم ولی جرات اینکه به خونه بگم دارم سینما میرم رو نداشتم!!!! بهانه آوردم که دارم میرم کتاب بخرم (تنها دلیلی که به من می خورد به واسطه اون از خونه بیام بیرون) و برای اولین بار من جلوی پرده جادویی سینما نشستم. فیلم بسیار زیبایی یود این فیلم هامون و من هنوزم که هنوزه سکانس ها و دیالوگ های بی نظیر این فیلم رو به یاد دارم. عشق دیوانه وار اون به زنش.... دوستی و ازدواج و بن بست ازدواجشون.... ژست های قشنگ زنه ... به خصوص تو سه کنج دیوار نشتن و کتاب خوندنش....قرار ملاقات هاشون تو کتابخونه. اونجایی که خسرو شکیبایی جلوی قاضی فریاد میشکه: این زن عشق منه حق منه طلاقش نمیدم!

خلاصه کیفور از فیلم برگشتم خونه حود ساعت ۶ بود. دیدم همه آماده بیرون رفتن هستن و منتظر من! وقتی رسیدم کلی فریاد اعتراض بلند شدکه تا حالا کجا بودی؟ دیرمون شد! پرسیدم چه خبره مگه قراره کجا بریم؟ و جواب سوال حیرت انگیز بود: میریم سینما فیلم هامون!!!!! و اینطوری شد که گلپر در یه روز دو بار فیلم هامون رو دید....

مسعود رسام

همه‌ش یاد اون برنامه‌ی یادبود خسرو می‌افتم که که رسام و رامبد جوان با هم خاطرات رو مرور می‌کردن و رسام بغض داشت و چه قدر لاغر و تکیده بود... و حالا یک سال بعد... +

یعنی هنوز می‌شه به شوخی‌های «خانه سبز» خندید؟

خونسرد

محمد اصفهانی ـ  قرار  است برای  شرکت در برنامه ای  با خسرو  شکیبایی  هنرمند  نامی  سینما  به  دانشگاه تبریز برویم صبح اول وقت من نیم ساعت زودتر از موعد در فرودگاه مهرآباد حاضر  می شوم تا مقدمات کار را فراهم کنم  ولی  نمیدانم  این  دلشوره  چرا  دست  از سرم  بر نمی دارد . زمان میگذرد  از او  خبری نیست به تلفن همراهش زنگ می زنم خاموش  است !  دلشوره بیشتر می شود...  سابقه ی خونسردی خسرو را دارم .     دل به دریا می زنم و تلفن منزل را می گیرم کسی جواب نمی دهد . یکساعت است که  منتطرم زمان باز هم می گذرد بلند گوی فرودگاه  و اعلام های مکررش اضطرابم را بیشتر  می کند دوباره شماره ی منزل آقای شکیبایی را می گیرم  این  بار گوشی را برمیدارد و  خواب آلوده با من سلام و علیک می کند . چیزی  به  زمان پرواز نمانده ؛ از  رسیدنش به  فرودگاه ناامید شده ام و این  ناامیدی  را ابراز می کنم ولی او میگوید :  نگران نباش الان  راه می افتم ! . . .      مسافران سوار هواپیما شده اند  و گیت ها  را هم بسته اند  و من با  چمدانم  کماکان  منتظر او هستم در حالیکه دستهایم یخ کرده است که ناگهان خسرو در کمال خونسردی  وارد سالن فرودگاه می شود و به من می گوید که اصلا نگران نباشم ؛ خودش می رود با  مدیران فرودگاه صحبت می کند . پرسنل ایران ایر  با دیدن  شکیبایی کلی ذوق زده شده  اند اما می گویند  هیچ کاری از  دستشان بر نمی آید  مگر آنکه : خود  خسرو  با  خلبان  هواپیما صحبت کند . باهم به اتاق دیسپیج می رویم و او پشت میز مخصوص مینشیند   سلام کاپیتان ! من شکیبایی هستم . . .   خلبان  با  شنیدن صدای او ابراز خوشحالی  می کند  ولی می گوید  که  الان در ابتدای باند  هستیم و  برگشتن  به  پارکینگ  خلاف  قوانین بین المللی ست .     من کاملا ناامید می شوم اما او هنوز خونسرد است ؛  به آرامی می گوید  : از ارومیه تا  تبریز چقدر راه است ؟   با همین سؤال کوتاه  تمام فرودگاه  را  زیر و رو می کنیم تا بلیت  پرواز  ارومیه را  که  ساعت  نه  صبح  انجام می شود  به  دست آوریم .  حالا در هواپیما  نشسته ایم و در این  فکر  هستیم  که  مسیر  دریایی بین ارومیه تا تبریز را چگونه طی  کنیم ؟      چشم تان روز بد نبیند !     یک صف  چند کیلومتری  از اتومبیل ها  و مردم  کنار اسکله  تشکیل شده و تازه دریا هم توفانی ست و کشتی به این زودی ها حرکت نخواهد کرد .  باز هم به اتفاق خسرو سراغ کاپیتان کشتی می رویم تا بلکه از این مخمصه نجات پیدا  کنیم . ساعت  سه  بعد از ظهر  است و  ما  روی  عرشه ی کشتی  در دریاچه ی ارومیه  هستیم . بی تجربگی در سفر دریایی باعث شده تا احتمال دریازدگی را فراموش کنیم .  به تمام این گرفتاری ها دستشویی را هم اضافه کنید . . .     ساعت شش بعد از ظهر در حالیکه هر دونفرمان حالت تهوع داریم به تبریز می رسیم و  باز  هم  دنبال دستشویی می گردیم  اما  ماشین پرشیایی که دنبالمان  فرستاده اند ؛  دستشویی ندارد !  فکر کنید که در خانه ی مردم را بزنیم و کمک بخواهیم ؛ البته حتما از  دیدن شکیبایی خوشحال می شوند اما آبرویمان می رود !      به هر ترتیب به سالن سمینار می رسیم ؛  دم  در  نزدیک  به  هزار  نفر از  دانشجو ها   منتظر رسیدن شکیبایی هستند . تصور کنید  که  ما  دو  نفر  قبل  از  ورود  به  سالن با  همراهی همان هزار نفر به دستشویی می رویم  ! این اتفاق جالب و با مزه را هیچ وقت  فراموش  نمی کنم  .  شاید  برای تان جالب  باشد که  بدانید  برادر  "خسرو شکیبایی"  ساکن تبریز است و ما یکی دو شبی را در منزلشان سپری کردیم ؛ یادش بخیر . . .  

با‌معرفت

حالا ما هیچی، ولی در حق پروین قبول کن که خیلی بی‌معرفتی کردی! قبول کن خسرو خان! قبول کن!

صدای دختر خسرو

پوپک شکیبایی با عضویت در انجمن گویندگان جوان، فعالیت در عرصه دوبله را آغاز کرد.

کلیک کنید

چه خوب

خوب شد که مردی و این سال وبایی رو ندیدی خسرو خان! بلایی به سرمون اومد که حال غصه خوردن هم نمونده...

ساکن صحرای سکوت

جدی جدی داره می‌شه یک سال! می‌خوایم سالگرد بگیریم. تو سینما پردیس با «ساکنین صحرای سکوت»

ســـــــــــــبز

کی فکرش را می‌کرد که خسرو خان که هیچ رقمه قاطی سیاست و این حرف‌ها نبود وارد تبلیغات انتخاباتی بشود؟ ولی او این کار را کرد. سال ۸۴ هم دور اول و بخصوص دور دوم به نفع هاشمی تبلیغ کرد و خبرش را دارم که کلی هم متلک از این و آن شنید. اما آن سال، کوشش او و هنرمندان مسؤولی مثل او که از اعتبار و آبرویشان برای دور کردن خطر مایه گذاشتند به جایی نرسید؛ و شد آن چه شد!

امسال هم اگر بود لابد سبز بود. سبزتر از همیشه...

کتاب خسرو

نمی‌تونم حدس بزنم چه جور کتابی از آب درمیاد. ولی به هر حال با هیجان منتظر انتشارش هستم...